شهید بابایی در قامت یک همسر(2)
شهید بابایی در قامت یک همسر(2)
مهمترين توصيه بابايي به اهل خانه چه بود؟
طبيعتاً بين سال هاي 57-54، از زمان ازدواج تا انقلاب، فعاليت ها براي اينکه انقلابي صورت بگيرد آنچنان جدي نبود، بعد از اينکه مقدمات ظهور انقلاب پيش آمد نحوه فعاليت هاي شهيد بابايي چطور بود؟
در بحبوحه انقلاب چه فعاليتي داشت؟
در بحبوحه انقلاب چه؟ فعاليت اساسي جدي اي که بارز باشد را داشتند يا عمدتا همين موارد بود؟
در تظاهرات شرکت مي کردند. خاطرم هست همان اوايل انقلاب که اصفهان هم خيلي شلوغ بود. ما با دوستانمان بيرون بوديم وقتي برمي گشتيم تظاهرات شد، به ياد دارم که ايشان سر از پا نشناخت و به نوعي دويد که کفش از پايش در آمد. من و فرزندانم هم همراهشان در تظاهرات شرکت کرديم. در عين حاليکه از نظر نظامي محدوديت هايي داشت، چون اوايل بود و هنوز چيزي بوجود نيامده بود که شاه بخواهد از مملکت اخراج شود؛ اما ايشان با جسارت کامل وبدون هيچ ترسي که شغلش چه هست وچه اتفاقي ممکن است بيفتد، فعاليت مي کرد.
بعد از انقلاب چطور؟ بعد از انقلاب در اصفهان بوديد؟
باز هم آنجا کارهاي روتين خودش را انجام مي داد؟
با شروع جنگ، يعني حدود سال 59، اصفهان بوديد؟
در بحبوحه جنگ در واقع ايشان دائماً مشغول پرواز و مواردي از اين دست بودند؟
در پاسخ به آنها چه مي گفت؟
وقتي جنگ شدت گرفت، ايشان چقدر از منزل دور بودند؟
ظاهراً اين وضعيت همچنان ادامه داشت تا جايي که حتي علي رغم اينکه چندين بار فرصت پيش آمد که با هم به مکه مشرف شويد اين امر تحقق نيافت و شما به تنهايي به زيارت خدا رفتيد. در اين باره بفرماييد.
من اطلاعي نداشتم که به ايشان پيشنهاد کرده بودندکه به مکه برود اما نپذيرفته بود، با اصرار آنها مي گويد که من بدون همسرم نمي خواهم بروم. از اين حرف عباس استفاده مي کنند و بدون اينکه خودش خبر داشته باشد برنامه ريزي مي کنند تا من را هم بفرستند. در چابهار بودم که شهيد ستاري، رييس پايگاه، تماس گرفت و گفت مدارک را آماده کنيد اما دليلش را نگفت. گفتم مدارک دستم هست اما بايد عباس بيايد تا من اين مدارک را بدهم. اين هم رابگويم که درزندگي با وجودي که اختيار کامل داشتم و مي توانستم هر چيزي را که تشخيص مي دهم پياده کنم، اما ب ااين حال حتي آب خوردنم هم پنهان از همسرم نبود و هر کاري که مي کردم با اطلاع او بود. وقتي عباس آمد و موضوع راگفتم، پيش شهيد ستاري رفت، وقتي برگشت با خنده گفت براي سفر حج است. گفتم عباس خيلي خوشحالم که الحمدالله اين لياقت را پيدا کردم که سعادت داشته باشم درکنار تو خانه خدا را ببينم. ما در اين مدت بجز ماه عسل که به مشهد رفتيم، باهم سفري نداشتيم، خيلي خوشحال شدم که اين سفر را با هم هستيم و از خدا واقعاً سپاسگزاري کردم. ايشان هم کارهاي مقدماتي را انجام داد. قرار بود يک کاروان مختص نيروي هوايي با 110 نفر که 6 نفر از آنها خانم بودند، عازم سفر شود. رفتيم واکسن هم زديم، در بازگشت در حياط بيمارستان، عباس به شهيد اردستاني گفت:«مصطفي من نمي آيم. خانمم را به تو و خدا وهمه شما را به خدا مي سپارم». من و شهيد اردستاني گفتيم اين چه حرفي است که مي زني؟ گفت نمي توانم بيايم.پرسيدم چرا؟ گفت حال ابماند، نمي توانم. تازماني که موقع رفتنمان رسيد و همه بايد در حياط جمع مي شديم که به مسجد و از آنجا هم تا پاي هواپيما برويم. آنجا عباس گفت:«من به اين دليل نمي آيم که خليج فارس شلوغ شده است». زماني بودکه خليج فارس کمي شلوغ شده بود و عراقي ها تانکرهاي نفت را مي زدند و ايشان حس کرده بود که بايد حفاظت از آسمان ها را به عهده داشته باشد تا بتواند کمک کند تا صلح و آرامش را به آنجا برگرداند. هرچقدر آقاي اردستاني گفتند کسان ديگري هم هستند مگر تنها تو هستي؟ لااقل براي مراسم حج بيا. گفت حالا شايد تا آ ن زمان اگر شرايط را جور ديدم، آمدم. به من هم گفت: «نگران نباش، برو و اصلاً به چيزي فکر نکن. از خدا زودتر تمام شدن جنگ، ظهور آقا امام زمان وطول عمر اماممان ر ابخواه. اين فکر را هم بکن که امکان دارد قبل از اينکه محرم بشوي من آنجا حضور داشته باشم.» واين طور مرا دلگرم کرد، با اين که براي من واقعاً خيلي ثقيل بود.
هنگامي که که مي خواستم سوار ماشين شويم و به فرودگاه برويم يک دفعه آنجامداحي که مداحي مي کرد گفت:«براي شهيد بابايي صلوات». در حالي که عباس کنار من ايستاده بود، يک دفعه به سرم زد وگريه کردم و گفتم عباس چه مي گويد؟ گفت چيزي نگفت، گفتم من خودم شنيدم مي گويد براي شهيد بابايي صلوات. عباس جواب داد، اشتباه شنيدي چون فکرت ناراحت است. حواست پرت شده. اما دوباره خودش دقت کرد. مداح تا 3 بار اين را تکرار کرد. بعداً که از او پرسيدم گفت واقعاً به زبانم آمد. چون ايشان دشمن نبود که با تدارک گفته باشد، بلکه آن حسي که در او به وجود مي آيد عباس را شهيد مي بيند. من خيلي گريه و بي تابي کردم، حالت بدي بود اما بهرحال بايد مي رفتم. او تا اتوبوس مرا همراهي کرد و من را نشاند، عقب عقب، دست به سينه خيلي متواضعانه، سر رو به پايين وتبسم به لب مي رفت، اشک هاي من هم همين طور سرازير بود ولي او خودش را کنتر ل مي کرد. بچه ها مي گفتند وقتي شما رفتي بابا به خانه آمد بلند بلندگريه مي کرد به حدي که عقده دلش خالي شود، اما آنجا در حضور شما خودش را حفظ کند. همان لحظه آخر، ذهنيتي که از او دارم فردي است متبسم، سر به پايين دست به سينه که متواضعانه از من خداحافظي مي کرد. 10 روز اول مدينه مانديم، بعد که برنامه مراسم حج در جريان بود و موقعي که بايدلباس احرام به تن مي کرديم و براي عرفات مي رفتيم، بگذريم از اين که در اين فاصله چه گذشت؛ همه مي گفتندکه بروي آنجا، فراموش مي کني. اما من از همان ابتدا تا به آخر به هيچ عنوان فراموش نکردم و اصلاً روي قاشق و ظرفم هم اسم عباس را نوشته بودم حتي به خانم هي همکارم مي گفتم شما همرستان کنارتان هست ولي در اتاق با هم نيستيد، خانم ها اين طرف و آقايان آن طرف هستند، اما من که همسرم کنارم نيست هميشه با من است و اين گونه خودم را توجيه مي کردم، تا اينکه لباس احرام به تن کرديم. شب بود، دقيقاً 3 روز از قبل از شهادتش؛ چون عباس عيد قربان شهيد شد، يک لحظه ديدم که فردي دوان دوان آمد و گفت خانم بابايي عباس پشت خط است. من سراز پا نمي شناختم و به طرف سالن دويدم و ديدم که گوشي تلفن همين طور دست پرسنل در حال گردش است و هر چه ميگفتند همسرش اين جاست گوشي را به اوبدهيد اما باز اين گوشي در دست ها مي چرخيد تا بالاخره به دست من رسيد، وقتي صحبت کردم گريه ام گرفت در صورتي که کسي لباس احرام به تن مي کند بايد 24 چيز حرام را رعايت کند، البته درست است که لباس احرام را به تن کرده بوديم اما هنوز لبيک را نگفته بوديم تا کاملا محروم شويم، اما به هر حال بايد خودمان را آماده مي کرديم اما متأسفانه من دائماً گريه مي کردم و گفتم عباس واقعاً کار خودت را کردي من تا همين الان منتظرت بودم پس ديگر نمي تواني بيايي، گفت مليحه خواهش مي کنم ناراحت نباش. آنجا صبر را از خدا بگير. گفتم: يعني چه؟ گفت مي خواهم بگويم برگشتي من را نمي بيني. گفتم اين چه حرفي است که به اين راحتي مي زني؟ گفت: بايد برايت راحت باشد ما چندماه هست روي اين قضيه کار مي کنيم ومن مي گويم رفتني هستم، تو ديگر مرد شدي و خودت ميتواني زندگي ات را بچرخاني.
آيا اينها را فراموش کردي؟ گفتم درست است ولي برايم خيلي سخت است، گفت مي دانم ولي درجايي هستي که عظمت خدا در آنجاست، تو در خانه خدا هستي، همه اينها را خدا خواسته است، صبر را از خدا بگير که برگشتي ناراحت نشوي. گفتم به اين راحتي، گفت بله.
براي من خيلي سخت بود که خداحافظي آخر را با کسي که مي خواهد برود داشته باشم، از طرفي بچه ها و مادرم در کنارش نشسته بودند و چون من خيلي بي تابي کردم، گفت نمي خواهي با بچه ها و مادرت صحبت کني، گفتم نه فقط مي خواهم با تو صحبت کنم. خواهش ميک نم مقداري صحبت کن، اين حرف ها را نزن، نااميدم نکن. اما بغضش اجازه نداد و من هم از اين طرف گوشي از دستم افتاد وبي حال شدم. بعد من به قدري خودم را زدم و واقعاً گريه مي کردم.چندخانم من را گرفته بودند، گفتم شما نمي دانيد که آن طرف خط به من چه گفته شد، شما چه مي دانيد در قلب من چه مي گذرد.
در هر صورت گذشت و طاقت نياوردم و گفتم تا تلفن قطع نشده مجددا خداحافظي آخر راداشته باشم، گوشي را گرفتم و گفتم عباس نمي توانم بگويم خداحافظ ولي چه کنم؟ من مي خواهم بار آخر صدايت را بشنوم، ايشان هم همين طور بود، بعداً بچه ها تعريف مي کردند که بابا دائماً اشک مي ريخت و باگوشه پيراهنش صورتش را پاک مي کرد. در هر صورت در لحظه آخر مجبور بوديم که قطع کنيم و به عرفات رفتيم. من آنجا حالم بد شد. احساس کردم روحش آنجاست. به نحوي حالم بد بود که برايم آب قند درست کردند. گويا واقعاً روحش آنجا بود چون تيمسار دادپي گفت عباس ر ا با لباس عربي در قسمت آقايان ديده که در حال قرآن خواندن است. يک دفعه از جا مي پرد و به سراغ رئيس کاروان مي رود که اين را بگويد. آقاي هم که در خانه خدا طواف مي کرد عباس ر اديده بود که لباس عربي بر تن دارد و در حال طواف است، چند نفر ايشان را در حال اجراي مراسم ديده بودند. زماني که آن فرد در چادر اين صحنه را ديده بود اين حس در من به وجود و حالم دگرگون شده بود.
يک روز مانده بود که برگرديم، به هتل رفتيم که استراحتي داشته باشيم، نماز امام زمان راخوانديم و استراحت کوچکي داشتيم. دراين استراحت خواب شهادتش را مي بينم و دقيقاً همان اتفاقي که برايش افتاده بود؛ خواب ديدم پسرم حسين من را اذيت مي کند، جمعيت بي نهايت زيادي است، همه هم اکثرا از نيروي هوايي بودند. من در آن جمع عباس را صدا مي زدم، که عباس بيا حسين من را اذيت مي کندکمي او را بگير و نگهداري کن. آنجا ديدم کهبه جاي عباس، عکسش از ميان جمعيت با چند خراش کوچک به بدون هيچ خوني در گلويش بود، آمد. گفتم اين چه وضعي است؟ پس خودت کجايي؟ گفت من اين جا هستم چه شده است؟ گفتم حسين، حسين را بردکه ساکتش کند. مدت طولاني گذشت، گفتم عباس حسين کجاست؟ گفت حسين تحويل شما. از خواب بيدار شدم.
اردستاني که گفتم منقلب شد، گويا عباس قبلاً به او گفته بودکه من 70 روز ديگر شهيد مي شوم و او قوتي همه اينهارا جمع آوري و مرور مي کند مي فهمد نزديک شهيد شدنش است. در راه، هم من و هم آقاي اردستاني صدقه داديم، آسمان قرمز و باد وحشتناکي بود. آن روز را به سختي گذرانديم، فرداي آن روز عيد قربان بود. قرباني مان را انجام داديم در آنجا من همواره گريه مي کردم و به آقاي اردستاني مي گفتم مي خواهم به اين
کوه ها بروم و داد بزنم. او مي گفت اين چه حرفي است حجتان باطل مي شود، ما بايد تا 12 ظهر اينجاباشيم.
گفتم اقاي اردستاني من کلافه ام، طاقت ندارم، اينجا در اين جمعيت چطور داد بزنم. الان اينجا داد مي زنم و آبروريزي مي شود. من بايد داد بزنم، تحمل ندارم. خودش هم کلافه بود. چشمانش پر از خون و دائماً اين سو و آن سو مي رفت. سراغ آقاي موسوي و غلامي هم رفتم وبه آنها هم التماس مي کردم که من را تا به آنجا ببرند، اما قبول نکردند.
وقتي آمديم خانه استراحت کردم، در اين استراحت احساس مي کردم که صداي ارواح به گوشم مي رسد که از خواب پريدم تا شب که متوجه شدم روحاني کاروانمان در مهمانسرا مجلس گرفته است. بي اراده به اين مجلس رفتم. در آنجا من منقلب شدم، آخرش گفتم چه خبر است؟ گفتند براي شهداي مکه است، آن سال درمکه خيلي کشت و کشتار شد، من را اين طور متقاعد کردند. بعداً متوجه شدم زماني که وارد مهمانسرا شديم آنها خبر شهادت عباس را مي شنوند و بالاي پشت بام مي روند، جيغ مي زنند، گريه مي کنند واز آنجا صدا به شکل ارواح به من مي رسد. متوجه شدم که اين صدا، صداي آنان بوده است و آن شب هم براي عباس ختم گرفتند و به من مي گفتند براي شهداي مکه است.
فرداي آن روز، جمعه، آقاي اردستاني در اتاق را زد، ديدم که چشمانش پر از اشک است، به من گفت خانم بابايي مقداري از پول هايي را که داريد برداريد تا خريد کنيم و به تهران برويم. گفتم چرا تهران؟ ما بايد 10 روز بمانيم، چون اول مدينه بوديم، بايد 10 روز هم درمکه مي مانديم، گفت اينجا متوجه شدند کاروان ما نظامي است و افراد رده بالايي هستند به همين دليل امکان دارد به عنوان گروگان را بگيرند. به خصوص شما که همسرتان نيست بدتر است، امکان دارد شما را به عنوان گروگان بگيرند روي عباس هم که حساسيت خاصي است؛ اما در اصل آنها براي تشييع برنامه ريزي کرده بودند. امام گفته بودند که حتما بايد همسرش را بياوريد. پنجشنبه، روز عيد قربان، عباس شهيد مي شود و تا يکشنبه او درسردخانه مي ماند. ما قرار بود شنبه به تهران بياييم اما هواپيما تاخير داشت.
به هر حال من را براي خريد مي برد و من هم عذاب روحي به ايشان مي دادم. البته دست خودم نبود. مي گفتم اقاي اردستاني مي خواهم اين دمپايي را براي عباس بگيرم؛ عباس از اين چوب هاي مسواک معطر دوست دارد شما ببينيد کدام نوعش بهتر است. مي ديدم او طاقت نمي آورد و دائماً مي رود اشک هايش را پاک مي کند و مجدداً به سراغ من مي آيد. مي گفت خانم بابايي اگر پيدا نمي شود رها کن. گفتم يعني چه پيدا نمي شود، مي خواهم براي عباس هديه بخرم. شما اين جا کنار خانواده تان هستيد، همه چيز را گرفتم و آمديم لحظه اي که مي خواستم خداحافظي کنيم، گفت 5 نفر، 5 نفر بايد داخل هواپيماي ايراني که مسافران ايراني را مي برند، شويم. که 5 نفر اول ما هستيم؛ خودش، همسرش، من و 2 نفر ديگر. بگذريم که در راه چه برنامه هايي گذشت و من دائماً گريه مي کردم. وارد فرودگاه که شديم آنجا يک شبانه روز در قرنطينه بوديم، چون پرواز يک روز به تاخير افتاد. از طرفي هم خانواده و پرسنل هم آماده تشييع بودند و مرتب به فرودگاه مي آمدند. مي ديدند ما نيستيم و برمي گشتند.
داخل هواپيما، آقاي اردستاني خيلي مواظبم بود. ديدم که مهماندار در حال جمع آوري مجله هاست. نمي دانستم چه خبر است، اما گويا عکسش در روزنامه ها بود. قبل از اين، وقتي مي خواستم آب زمزم بياورم از بلندگوي آنجا هم شهادت عباس را اعلام کردند اما من در چاه زمزم بودم و صدا را نشنيدم. در هر صورت آقاي اردستاني به من گفت تازماني که من اعلام نکردم به هيچ وجه تکان نمي خوري.آنجا که نشستيم از بلند گوي هواپيما صدا آمد که خانم حکمت، تلفن.گفتم خدايا اين هواپيما از کجا من را مي شناسد که صدايم ميکند؟ بلند شدم رفتم، حس کردم که چرا آقاي اردستاني را بيدار نکنم، برگشتم ديدم خواب است. بيدارش کردم. گفتم مرا صدا مي زنند و او سريع رفت که ببيند موضوع چيست و هر چه هست به او بگويند تا من متوجه نشوم. از پشت شيشه هواپيما نگاه مي کردم و مي گفتم اي خدا اين هواپيما سقوط کند ومن در ابرها ناپديد شوم. خانم اردستاني مي گفت خانم بابايي زبانت را گاز بگير. من مي خواهم بچه هايم را ببينم، خواهش مي کنم اينها را نگو. گفتم نمي دانم. من هيچ حسي ندارم، حسم فقط اين است که مي خواهم سقوط کنم. برايم مهم هم نيست که شما چه آرزوهايي داريد. در هر صورت 3-2 بار از هواپيما من را صدا زدند و آن به اين دليل بود که مي خواستند از آن سو چک کنند که آيا ما در اين هواپيما هستيم يانه، که آنها تدارکات خودشان را انجام دهند. وقتي وارد فرودگاه شديم، آقاي اردستاني مواظب بود که ما پياده نشويم، همه که رفتند ما خواستيم پياده شويم، من ديدم مهمانداران و خلبانان ها طور ديگري به من نگاه مي کنند. البته من آمادگي اش را داشتم اما برايم خيلي سخت بود، دائماً مي گفتم عباس به استقبالم مي آيد؟ در فکرم اين بود که عباس به من حاج خانم مي گويد يا مليحه؟ در اين فکرها بودم که تيمسار فيضي، که خيلي از لحاظ قد و هيکل شبيه عباس بود را ديدم که از پلکان هواپيما بالا مي آيد، يک لحظه در خود حسي مي يابم که فکر مي کنم عباس است. اما نزديک که مي شوم مي بينيم تيمسار فيضي است.
ما پياده که مي شويم مي بينيم همه بي سيم به دست هستند، محوطه فرودگاه به گونه اي بود که گويا يک شخصيتي مي خواهد وارد آنجا شود. يک تعداداز خلبان ها مرا سوار ماشين کردند و به سمت هلي کوپتر بردند. گفتند خانم بابايي بايد سوار هلي کوپتر شويم، چون خيابان ها بسته است. گفتم براي چه بسته است؟ اين تشريفات چيست؟ من نمي آيم شما که مي دانيد عباس از استفاده کردن بيت المال متنفر است، حالا من براي اين مسافت کوتاه هلي کوپتر سوار شوم؟ گفتند خانم بابايي خواهش مي کنيم. بالاخره از من انکار و از آنها اصرار، که عباس خودش گفته که همسرم را بياوريد. گفتم چرا خودش به استقبالم نيامد؟ يعني برايم اين قدر ارزش قائل نشد که جبهه و پرواز و کارش را رها کند. من از خانه خدا مي آيم. گفتند عباس مأموريت است و خودش هم خيلي ناراحت بود ولي به ما گفت سريع شما ر ابياوريم.او هم الان خودش را مي رساند. به هر حال متقاعدم کردند.تقريباً 10 دقيقه زمان برد که سوار هلي کوپتر شديم. من در نيمه راه حس کنجکاوي ام برانگيخته شد. به دوستانش گفتم که عباس حالش خوب است؟ اول مي گفتند که خيلي خوب است. نزديک ستاد که مي شديم يکي از دوستانش گفت مي داني عباس هميشه دوست داشت شما بخندي و دوست نداشت که گريه کني، مي خواستم چيزي بگويم فقط ناراحت نشويد، عباس تصادف کرده و از ناحيه کتف صدمه ديده، الان هم در بيمارستان بستري است. آقاي رفسنجاني و آقاي خامنه اي کنارش هستند. مبادا آنجا رفتي گريه کني، خودت مي داني که ناراحت مي شود پس بخند. گفتم وقتي ببينم حالش خوب است که گريه نمي کنم.
اين گذشت، من طاقت نداشتم، سرم رابلند کردم ديدم آقاي اردستاني و آقاي روشن گريه ميکنند.گفتم چه شده است؟ آنجا قضيه را فهميدم. خواستم خودم را از آنجا به پايين پرت کنم اما بلافاصله در را بستند. همين طور که به شيشه هلي کوپتر مي کوبيدم، دخترم را با يک دسته گل ديدم، يک تعداد جمعيت هم پشت ايشان به سمت ما مي آمدند، پياده شدم. در يک لحظه پاهايم سست شد، ياد حرفاي خودش افتادم، خيلي محکم کفش هايم ر ااز پايم درآوردم و هر چه که دستم بود را به زمين انداختم. همين طور مثل ديوانه ها راه مي رفتم و مي گفتم فقط مي خواهم عباس را ببينم و هيچ توجهي به دخترم، خانواده ام، جمعيت و اين همه تدارکات و برنامه ريزي هايي که بود، نداشتم. فقط مي گفتم مي خواهم عباس را ببينم.
به خانه آمديم، درقسمت موتور خانه يک اتاق اضافه کرده بوديم که آنجا زندگي کنيم که آخرش هم زندگي نکرديم. وارد آنجا شديم. آقاي ستاري کنارم آمد، گفتم فقط مي خواهم عباس ر اببينم، گفتند اجازه دهيد تشييع تمام شود. الان جمعيت همه منتظرند، تابوت آماده است که شما کنارش برويدو دستي به آن بزنيد تا ما آن را براي تشييع بلند کنيم، بعد از اين که برنامه تمام شد او را ببينيد. سراغ تابوت رفتم، وقتي دستم را به آن زدم همان طور که گريه مي کردم گفتم«عباس من را فرستادي خانه خدا خودت رفتي پيش خدا» که اين تيتر روزنامه ها شده بود. تابوت را بلند کردند و من پشت سر تابوت تشييع را ادامه دادم. دوستانم بعدا به من گفتند که اين تابوت که بروي روي دست اين جمعيت زياد مي رفت، سه دفعه برگشت به شانه تو خورد و رفت. دو سه نفر اين را به من اعلام کردند. گفتند ما همه توجه مان به شما بود، مي ديديم که اين تابوت رفت و شما هم پشت آن در قسمت خانم ها بوديد، اما اين اصلاً باور کردني نيست که چطور آن سه دفعه بيايد عقب به شانه شما بخورد. اين يک دلگرمي خاصي برايم بود. وقتي تشييع تمام شد وارد سردخانه بيمارستان شدم، او را ديدم با لب هاي خندان، يک چشم تقريباً نيمه باز، يک چشمش کاملاً بسته و گلوله هم که به گلويش خورده و شاهرگش را پاره کرده بود و در جا شهيد شده بود. اين گلوله از گردن به دست اصابت کرده و دستش به يک موبند بود، البته کاملاً قطع نبود. داخل مسير گلو را پر از پنبه کرده بودند. دست به سرش که زدم سرد بود، هنوز بعد از 20 سال که مي گذرد يخي سر همسرم را روي دستم احساس مي کنم. گفتم عباس حيف که اين ها اينجا هستند و خجالت مي کشم وگنه داخل تابوت مي آمدم تا هر دويمان را با هم دفن کنند. اشکال ندارد. کار خودت را کردي ولي حواست باشد آن دنيا بايد شفاعتم را بکني. آخرين ديدار را با او داشتم. مي خواستند تابوت را با آمبولانس به قزوين ببرند، اما من خواهش کردم همراه من و بچه ها باهلي کوپتر برده شود، حتي التماس کردم که سر تابوت را برداريد واجازه دهيد اين مدت ر اکنارش باشم. اما به خاطر بچه ها اين کار را نکردند، گفتم از يک لحاظ هم خودخواهي است اگر بخواهم بچه ها را با ماشين ديگري بفرستم، چون دوست داشتم بچه ها هم کنارم باشند. وارد قزوين شديم. آنجا به قدري فضا سنگين بوديعني ازدحام زيادي بود که حالت خفگي در من به وجود آمد. موقع گذاشتن در خاک هم با سختي خودم را رساندم تا درمرحله آخر او را ببينم، من را کنار بردند و دفنش کردند.
الان هم 20 سال گذشته است و در اين مدت ايشان هنوز کنار ماست، با مازندگي مي کند، صدايش در گوشمان و حرکاتش جلوي چشممان است، تا جايي که امکان داشته باشد کمکمان مي کند و اصلاً حس نمي کنم که ايشان نيست، اين را براي توجيه نمي گويم. لباس هايش در اتاق و کلاهش روي چوب لباسي است. گويي هست و به اداره مي رود، حتي بعضي مواقع که احساس مي کنم نيست، قلبم به يک دفعه مي ريزد که چه اتفاقي افتاده است. در هر صورت زندگيمان اين طوري ادامه دارد.
يک مقدار درباره بعد از اين ماجراها بگوييد. درمورد 2 موضوع که اشاره کلي به آنها داشتيد. يکي اينکه در سطح جامعه ما تعلقاتي که امثال شهيد بابايي داشتند کمرنگ شده است و ديگر اين که راه ها تا حدودي با هم خلط شده و خيلي چيزها شناخته نمي شود.
بله طبيعي است، حتي در خانواده شهدا هم ملموس و مشخص است. همسرم هميشه مي گفت انسان بايد تکليف الهي خودش را انجام دهد و کاري با بقيه نداشته باشد، در عين حال بايد امر به معروف و نهي از منکر هم انجام شود. اما اگر اثر بخش نبود کار خودتان را انجام دهيد. طبيعي است بعد از مدتي مي بينم که اعتقادات مذهبي کمرنگ شده، يا اصلاً وجود ندارد و يا به گونه اي شده که دوگانگي به وجودآمده است، افسوس که اين همه زجر و سختي ها را که ما خانواده شهدا کشيديم و عزيزترين کسانمان را از دست داديم، حتي بعضي 3 و يا 4 نفر از اعضاي خانواده شان را از دست دادند اين خيلي دردناک است. چرا اين طور شد؟ اين هم به دولت، هم به خودمان و هم به جامعه برمي گردد و اين ها دست به دست هم دادند و اين وضعيت پيش آمده است. شايد هم الان به تنهايي با هر کدام از اين ها صحبت شود از جوي که به وجودآمده ناراحت باشند. در اين جا به نظر من همه بايد دست به دست هم بدهيم واوضاع را درست کنيم.
اين که چرا اين طور هست نمي دانم چه بگويم، نمي خواهم وارد سياست شوم. فقط اين را مي گويم که ما نبايد دشمن را شاد کنيم که به ما بخنددو بگويد ملت شهيد پرور ايران به گونه اي است که با اين همه شهدا هنوز رو به شرق و غرب دارد و تابع آنهاست.
در حالي که واقعاً اين طور نيست ولي ظاهر امر از لحاظ حجاب، مراسم و برنامه ها همه به کشور هاي غربي سوق داده مي شود؛ مانتوهاي تنگ با آن سيستم حجابي که وجود دارد، اعتيادي که هست ويا مواردي مثل قرص ها که خيلي شيوع پيدا کرده است. جوان ها هم به هر حال خام هستند، به نظر من مسئولان بايدروي اين قضيه سرمايه گذاري کنند، جوانان اگر پخته بودندکه اين کارها رانمي کردند. اگر مسئولان ما خيلي تيزهوشانه عمل کنند خيلي موثر خواهد بود؛ براي جوانان کار ايجاد کنند که جوانان بيکار نباشند، اگر آنها کار داشته باشند،داراي زندگي باشند ومسکن ارزان باشد که بتوانند داشته باشند، مسلما وقتشان پر مي شود. مگر چقدر وقت هست؛ مقداري از وقت که به خواب سپري مي شود، مقدار ديگر هم اگر جواني مسکن، کار، زن داشته باشد و خيالش راحت باشد لااقل اين مسائل به يک سوم ميرسد. نه اين که صد در صدافراد را فرا بگيرد و تمام خانواده ها شاهد اين قضيه باشند. اينجا وظيفه ما صد چندان است، ولي متأسفانه فقط شعار مي دهيم و عمل وجود ندارد. نه کاري انجام دهيم که دشمن به ما بخندد و نه کاري کنيم که جوانان مان را از دست بدهيم. آن تعداد از جوانان که سالم هستند و تحصيلات عاليه دارند از اين جا مي روند و سرمايه و علمشان را براي کشورهاي خارج مي برند، چرا که اينجا جايي ندارند.من مي بينم که مهندس کشاورزي به من التماس مي کند که خانم حکمت خواهش مي کنم، اگر شده در فضاي سبز به من شلنگ بدهيد تا آبياري کنم، چرا بايد اين طور باشد؟ جواني که زحمت کشيده، ليسانس گرفته، ليسانس گرفتن که آسان نيست. سرمايه گذاشته و الان کار برايش پيدا نشود، بايد بيايدالتماس کند که شلنگ بگيرد آب دهد؛ که من هم نتوانم کاري انجام دهم. او فردا به کجا پناه ببرد؟ اگر فرد سالمي باشد پناه به جاهاي ديگري مي برد تا انرژي اش را تخليه کند. اگر آدم ناسالمي باشد که به سمت منجلاب و فساد کشيده مي شود و اين دست مسئولان است که بتوانند کاري برايش انجام دهند. واقعاً حيف است.
يک مقدار راجع به وارد شدن خودتان به عرصه شورا بفرماييد،از چه وقت تصميم گرفتيد و دلايلش را هم بگوييد، چون شما تا کنون به هيچ عنوان به خاطر اين که همسر شهيد بابايي هستيد وارد عرصه نشديد؟
بله، همين طور است. من در سال 84 از آموزش و پرورش باز نشسته شدم، مي خواستم استراحتي داشته باشم و به کارهاي زندگي خودم، که پدر وجود نداشت و من با سختي خلا وجود پدر را جبران مي کردم، برسم. مي خواستم زندگي ارامي داشته باشم اما افرادي پيشنهاد دادند که وارد اين عرصه شوم، از استانداري قزوين خيلي اصرار کردند ولي قبول نکردم. اين پافشاري ها ادامه داشت، تا بالاخره توانستند متقاعدم کنند. اگر من پذيرفتم صرفاً به اين خاطر بود که از موقعيتي که دارم بتوانم براي مردم شهر قزوين استفاده بهينه اي داشته باشم و خدمتي بکنم.فعلاً هم که هدفم اين است، انشاالله که تا پايان هم همين باشد.ضمناً اين را هم بگويم که البته شايد گفتنش هم جايز نباشد، ولي من در قزوين نبودم. الان در اينجا حضور ثابتي پيدا کردم، براي راي گيري هم آنچنان تبليغاتي نمي توانستم داشته باشم چون مردم شناخت کافي و کاملي از من نداشتند ولي بر حسب اين که همسر شهيد بابايي هستم و اتفاقاً پدرم که 2 سال پيش فوت کرده در قزوين شخص بارز و نامي بود، ايشان معلم زبان بود و بعد از بازنشستگي مديرعامل تعاوني خبازان شد، به اين دو دليل من رتبه اول را در قزوين کسب کردم و الان در شورا خدمت مي کنم. لذت بخش ترين قسمتش براي من، دوشنبه هاست که ملاقات با ارباب رجوع را دارم. بقيه اش هم کميسيون و جلسات عملي است که آنها هم لازم است. انشاالله که بتوانيم رضايت مردم و در اصل رضايت خدا را کسب کنيم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}